پرواز تا باشگاه پرواز
پرواز تا باشگاه برای همیشه جز دیدن تو
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پرواز تا اسمان برای همیشه و آدرس parvaz11000.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا          آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن          در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی          بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل          لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده خه از رفته          با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟          زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود          کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن          ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش          زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

 

[ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ] [ 20:56 ] [ محمد ]

زنده باد پرسپولیس گل دقیقه92 هادی نوروزی در برابر سپاهان را به تمامی پرسپولیسی های گل تبریک می گویم اگه خدا بخواد همینجوری پیش بریم در رده 4و5 هم میتوانیم بیایم

[ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ] [ 20:53 ] [ محمد ]

کشته شدن شاه موبد بر دست گراز          
چهان را گر چه بسیار آزماییم          نهفته ببند رازش چون گشاییم
نهانى نیست از بندش نهانتر          نه چیزى از قصاى او روانتر
جهان خوابست و ما دو وى خیالیم          چرا چندین درو ماندن سگالیم
نه باشد حال او را پایدارى          نه طبعش را همیشه سازگارى
نه گاه مهر نیک از بد بداند          نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وى نیوشد مهربانى          چه آن کز کور جوید دیدبانى
نماید چیزهاى گونه گونه          درونش راست بیرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر          درونش دیگر و بیرونش دیگر
به چه ماند به خان کاروان گاه          همیشه کاروانى را برو راه
ز هر گونه سپنجى در وى آیند          و لیکن دیر گه در وى نپایند
گهى ماند بدان مرد کمان ور          که باشد پیش اورد تیر بى مر
به زه کرده همه ساله کمان را          به تاریکى همى اندازد آن را
هر آن تیرى که از دستش رها شد          نداند هیچ چون شد یا کجا شد
زنى پیرست پندارى نکو روى          که در چاه افگند هر دم یکى شوى
همى جوییم گنجش را به صد رنج          پس آنگاهى نه ما مانیم و نه گنج
سپاهى بینى و شاهى ابر گاه          پس آنگه نه سپه بینى و نه شاه
چو روزى بگذرد بر ما ز گیهان          ز مردم همرهش بینى فراوان
چو او بگذشت روز دیگر آید          ز ما با او گروهى نو در آید
مرا بارى به چشم این بس شگفتست          وزین اندیشه ام سودا گرفتست
ندانم چیست این گشت زمانه          وزو بر جان ما چندین بهانه
جهاندارى شهانشاهى چو موبد          جهان را زو بسى نیک و بسى بد
بدین خواریش باشد روز فرجام          بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل          همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد          کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد
همه شب بود از مى مست و شادان          خمارش بین که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور          بر آمد ناگهان بانگى ز لشکر
ز لشکر گاه شاهنشه کنارى          مگر پیوسته بد با جویبارى
گرازى زان یکى گوشه بردن جست          ز تندى همچو پیلى شرزه و مست
گروهى نعره بر رویش گشادند          گروهى در پى او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فریاد          به لشکر گاه شاهنشه در افتاد
شهنشه از سرا پرده بر آمد          به پشت خنگ چو گانى در آمد
به دست اندریکى خشت سیه پر          بسى بدخواه را کرده سیه در
چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت          سیه پر خشت پیچان را بیداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد          به دست و پاى خنگ شه در افتاد
به تندى زیر خنگ اندر بغرید          بزدیشک و زهارش را بدرید
بیفتادند خنگ و شاه با هم          چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر          که خوک او را بزد یشکى روان گیر
درید از ناف او تا زیر سینه          دریده گشت جاى مهر و کینه
چراغ مهر شد در دلش مرده          همیدون آتش کینه فسرده
سر آمد روزگار شاه شاهان          سیه شد روزگار نیکخواهان
چنان شاهى به چندان کامرانى          نگر تا چون تبه شد رایگانى
جهانا من ز تو ببرید خواهم          فریب تو دگر نشنید خواهم
چو مهرت با دگر کس آزمودم          ز دل زنگار مهر تو ز دودم
ترا با جان ما گویى چه جنگست          ترا از بخت ما گویى چه ننگست
بجاى تو نگویى تا چه کردیم          جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم
نگر تا هست چون تو هیچ سفله          که یک یک داده بستانى بجمله
کنى ما را همى دو روزه مهمان          پس آنگه جان ما خواهى به تاوان
نه ما گفتیم ما را میهمان کن          پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهى بى گناه از ما چه خواهى          که ریزى خون ما بر بیگناهى
ترا گر هست گوهر روشنایى          چرا در کار تاریکى نمایى
چرا چون آسیاى گرد گردى          بیاگنده به آب و باد و گردى
چو بختم را به چاه آندر فگندى          مرا زان چه که تو چونین بلندى
ترا گر جاودان بینم همینى          همین چرخى همین آب و زمینى
همین کوهى همین دریا و بیشه          همین زشتیت کار و خو همیشه
هر آن مردم که خوى تو بداند          ترا جز سفله و نا کس نخواند
خداوندا ترا دانم ورا نه          به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند          و یا خود بر زبان نامش برانند

[ یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ] [ 20:47 ] [ محمد ]

در دور دست

قويي پريده بي گاه از خواب

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

 

لب هاي جويبار

لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

 

در هم دويده سايه و روشن .

لغزان ميان خرمن دوده

شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

 

همپاي رقص نازك ني زار

مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

 

خطي ز نور روي سياهي است :

گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

 

ديوار سايه ها شده ويران .

دست نگاه در افق دور

كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد

 

سهراب سپهری

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ] [ 9:46 ] [ محمد ]

دم غروب ، میان حضور خسته ی اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه ی نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت

نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن ، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می زد خود را.

.

.

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

( چه آسمان تمیزی!)

و امتداد خیابان غربت او را برد

.

.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی کنار چمن

نشسته بود :

« دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی !

و اسب ، یادت هست ،

سپید بود

و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.

و بعد ، غربت رنگین قریه های سر راه.

و بعد ، تونل ها

دلم گرفته ،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،

نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد»

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ] [ 9:45 ] [ محمد ]

 

کفشهایت چه خوشبختند
در
پا به پای تو
مثل چشمهایم
هستی و ُ
نمی بینم ات
تو می چسبی
مثل بوی پیپ
برای دیگران
به اجبار زندگی ست
دوستت دارم ها
حالا تو هی بگو
” تویی زندگی م “
از تو نه شعری می خواهم وُ
نه نگاهی
گاهی فقط
یک لبخند / یک لبخند
برایم بخند

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ] [ 9:45 ] [ محمد ]

اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد…

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود…

پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!!  رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد…!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد…

[ دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ] [ 23:25 ] [ محمد ]

[ شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, ] [ 14:57 ] [ محمد ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبم وبت وبش خوش اومدی این شالله سلامت باشید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 183
بازدید ماه : 180
بازدید کل : 56129
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



Alternative content